مه بی مهر من ز شعر سیاه
روی بنمود بامداد پگاه
کرده از شام بر سحر سایه
زده از مشک بر قمر خرگاه
دل من در گو زنخدانش
همچو یوسف فتاده در بن چاه
آه کز دود دل نیارم کرد
پیش آئینه جمالش آه
بجز از عشق چون پناهی نیست
برم از عشق هم بعشق پناه
موی رویم سپید گشت و هنوز
می کشد خاطرم به زلف سیاه
شاخ وصل تو ای درخت امید
بس بلندست و دست من کوتاه
در شب هجر ناله ام همدم
در ره عشق سایه ام همراه
روز خواجو قیامتست که هست
بر دلش بار غم چو بار گناه